بخشی از کتاب:
«… به حضورِ مختار آتش آوردند. میلی آهنین را برداشت و در آتش گذاشت تا سرخ و سفید شد. آن گاه مختار میلِ گداخته را بر گردنِ حَرمَله نهاد. گردنش در آتش میپخت و او داشت فریاد میزد، تا که گردنش کَنده شد. در اینجا بود که منهال گفت: «سبحانالله!». مختار گفت: «ای منهال! تسبیح گفتن خوب است ولی برای چه تسبیح گفتی؟!» منهال گفت: «ای امیر! بدان که من در این سفرم، به هنگامِ بازگشت از مکه، بر مولایم علی بن الحسین (ع) درآمدم. به من فرمود: «ای منهال! با حَرمَله پسر کاهل اَسَدی چه کردهاند؟» گفتم: «مولایم! وقتی از کوفه درآمدم او هنوز زنده بود». حضرت دست به آسمان برداشت و فرمود: «خدایا! داغی آهن را به او بچشان! خدایا! داغی آتش را به او بچشان». مختار گفت: «تو را به خدا شنیدی که حضرتش چنین فرمود؟!» منهال گوید: گفتم: « به خدا سوگند که این سخن را از حضرتش شنیدم!». منهال گوید: «در اینجا بود که مختار از اسبش فروآمد و دو رکعتِ نماز شکر خواند و مدتی بلند خدای را سپاس گفت. …»